Sunday, May 17, 2009

test



از همان روزی که دست حضرت قابيل
گشت آلوده به خون حضرت هابيل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشيد
آدميت مرد
گرچه آدم زنده بود

ازهمان روزی که يوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون ديوار چين را ساختند
آدميت مرده بود

بعد دنيا هی پر از آدم شد و اين آسياب
گشت و گشت
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت
ای دريغا
آدميت برنگشت

گشت و گشت
قرن ما روزگار مرگ انسانيت است
سينه دنيا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی، پاکی، مروت، ابلهی است
صحبت از موسی و عيسی و محمد نا بجاست
قرن "موسی چومبه" هاست

روزگار مرگ انسانيت است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله اشک و خونم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان می کنند
دست خون آلود را پیش چشم خلق پنهان می کنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست

در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است

Free counter and web stats

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home